🔹اين گفتوگو ديروز بيرون نمايشگاه كتاب تهران رخ داد و معناي تازهاي از كاركرد نمايشگاهها را بر من آشكار كرد. ساعت شش و نيم بامداد آماده شدم تا بروم نمايشگاه. راننده با دوستان آمدند و ساعت 7 راهي شديم، تا پس از طي 150 كيلومتر برويم نمايشگاه بينالمللي و كتاب بخريم. ناگهان در راه با خودم فكر كردم هنوز برخي كتابهايي را كه سال گذشته و احتمالا دو سال قبل از نمايشگاه خريدهام نخواندهام. چرا بايد كار و زندگيام را بگذارم و باز بروم و هم خودم را خسته كنم و هم كتابهايي بخرم كه حتما برخي از آنها را نخواهم خواند. تنها كاري كه كردم اين بود كه اين وسوسه را از خودم دور و ذهنم را مشغول مسائل ديگري كردم. ساعت 10 نمايشگاه بودم و خيلي فشرده و سريع در شبستان گشتي زدم و از چند ناشر داخلي خريد كردم. با استفاده از بن خريد كتاب 730 هزار تومان كتاب خريدم. با اين مبلغ تنها 20 عنوان كتاب خريدم. البته يك كتاب ترجمه شده جديد هم هديه گرفتم. همه اين كتابها فارسي بودند.
🔹بعدازظهر هم فرصتي بود تا از ناشران خارجي بازديد كنم و برخي منابع مورد نياز كتابخانهاي را مشخص و براي خريد به دوستان كتابخانهدار پيشنهاد كنم. ساعت 6 كارم تمام شده بود. در اين مدت تقريبا يكسره در حال حركت بودم. به جز توقفي در ظهر، از اين غرفه به آن غرفه رفتم و حتي فرصت ديدن كوتاه بسياري از غرفهها را نيافتم. در سراسر نمايشگاه كساني را ديدم كه پتويي در كناري پهن كرده و بر آن نشستهاند و دارند خستگي در ميكنند. عدهاي هم در ميان چمنها و ديگراني در نمازخانه «ولو» شده بودند و گويي ديگر ناي حركت نداشتند. در اين چهرهها خستگي و در عين حال رضايت خاطر آشكار بود.
🔹راننده آمد و كتابها را در ماشين كنار خودم گذاشتم و شروع كردم به ديدن آنها. يكي از كتابها «فلسفه قارهاي و فلسفه دين» بود كه نظرم را گرفت و مشغول خواندن آن شدم. آرام آرام حس كردم كه جنگي ميان اراده خواندن و دانستن و عطش استراحت و خوابيدن در من شكل گرفت و سرانجام غريزه غلبه كرد و كتاب را كنار گذاشتم و چشمانم را براي نيم ساعتي بستم. در ميان خواب و بيدار پاسخ پرسش بامدادي خود را يافتم. چرا بايد در اين حال و با همه گرفتاريها به نمايشگاه كتاب رفت و خريد كرد؟
🔹به اين پاسخ رسيدم كه نمايشگاه حجم ناداني ما را آشكار ميكند. البته بدون رفتن به نمايشگاه نيز ميتوان «دانست» كه ما دانش اندكي داريم. اما فرق است بين «دانستن» اين مطلب و اينكه شخص ناگهان خود را در برابر صدها كتاب با موضوعات تازه ببيند كه هيچ از آنها نميداند و حتي نام نويسنده و گاه نام موضوع هم به گوشش نخورده است. اين ديگر «دانستن» نيست، «فهميدن» و ادراك است. به واقع با رفتن به نمايشگاه است كه ميفهميم چقدر نميفهميم. به ميزاني كه از كتاب و نمايشگاه فاصله ميگيريم به جهل خود عادت ميكنيم و حتي فراموش ميكنيم نميدانيم. اما رفتن به نمايشگاه گويي اجراي مناسكي معنوي است كه اين حقيقت ساده را بر ما آشكار ميكند كه واقعا نميفهميم و دانستههاي ما در برابر مجهولاتمان چه اندك است. كتابهاي تازه بيآنكه تحقيرمان كنند، اين نكته ساده را به زباني تازه بر ما ميگشايند.
🔹افزون بر آن، با ديدن نمايشگاه ناگهان آن آتش افسرده اشتياق و كنجكاوي در ما برافروخته ميشود و باز عزمي جزم ميكنيم تا بياموزيم و بر بخشي از جهل خود غلبه كنيم. ما به تدريج به جهل خود عادت و گاه به آن افتخار و بعدها حتي فراموش ميكنيم تا جايي كه مانند آن مرد ميانسال بالا، حتي انگيزه دانستن را از كف ميدهيم. رفتن به نمايشگاه ما را تكان ميدهد و اين اشتياق را در ما زنده ميكند. همين كافي است تا سختي رفتن به نمايشگاه را بر خود هموار كنم و باز كتابهايي بخرم كه شايد نخوانمشان.