علی اصغر درلیک
در جهانی که «تسریع» و «سطحینگری» به عادت بدل شدهاند، مطالعه متون کلاسیک، نوعی مقاومت است؛ مقاومتی آرام اما ریشهدار، علیه فراموشی سرچشمههای اندیشه. علوم انسانی، برخلاف آنچه در برخی نظامهای آموزشی تصور میشود، با کتابهای راهنمای مختصر یا خلاصهنویسیهای امتحانی زنده نمیماند؛ این رشتهها، تنها زمانی معنا پیدا میکنند که دانشجو با متون بنیادین، با تمام دشواری، پیچیدگی، و ایهام آنها، درگیر شود.
در سنت دانشگاهی غرب، این اصل روشن است: آموزش علوم انسانی بدون مواجهه مستقیم با آثار کلاسیک، نهتنها ناقص، بلکه فاقد اصالت است. در دانشگاههایی چون شیکاگو، ییل، آکسفورد، سوربن یا هومبولت برلین، خواندن متون اصلی نه امری اختیاری، بلکه جزء لاینفک برنامه درسی است. پروژهای چون «Great Books» که در دهه ۱۹۴۰ به همت رابرت هاچینز و مورتیمور آدلر در دانشگاه شیکاگو آغاز شد، کوشید تا تربیت انسان دانشگاهی را نه با حفظ اطلاعات، بلکه با تفکر انتقادی بر پایه متون اصلی شکل دهد.
از دید آنان، «خواندن» به معنای «زیستن با اندیشهها» است، نه صرفاً مرور واژگان. این سنت، بر پایه این باور استوار است که متون کلاسیک، نه تنها معرف میراث فکری بشرند، بلکه توان پرسشگری، تأمل و گفتوگوی درونی را در دانشجو زنده میکنند. هانس گئورگ گادامر، فیلسوف هرمنوتیست آلمانی، در حقیقت و روش مینویسد: «سنت، چیزی نیست که مانع فهم شود، بلکه افقی است که فهم ما در درون آن شکل میگیرد.» این نگاه، ما را وامیدارد که به جای طرد گذشته، آن را چون بستری برای زایش معنا بازشناسیم.
اما در ایرانِ امروز، وضعیت آموزش علوم انسانی با نوعی بیتوجهی مزمن به متون کلاسیک همراه است. بسیاری از برنامههای درسی، بهجای تقویت توان تحلیل، فهم تاریخی و زیستفکری دانشجو، بر مطالب سادهشده و سطحی تمرکز دارند. آثار اصلی فیلسوفان و متفکران بزرگ یا اصلاً در برنامهها گنجانده نمیشوند، یا اگر هم هستند، در حد معرفی اسمی یا خلاصههایی بدون جان باقی میمانند. این وضعیت، نوعی «بیریشگی نظری» ایجاد میکند؛ دانشجویی که نام کانت را شنیده، ولی هرگز با استدلال پیچیدهاش درباب عقل عملی مواجه نشده، چگونه میتواند ادعای فلسفهورزی داشته باشد؟
دلایل این وضعیت متعدد هستند. نخست، ضعف آموزش زبانهای اصلی (بهویژه انگلیسی، فرانسه، آلمانی و عربی) در دانشگاههاست. تا زمانی که دانشجوی علوم انسانی نتواند اثر را به زبان مؤلف بخواند یا لااقل به ترجمهای دقیق و وفادار دسترسی داشته باشد، ارتباطش با متن قطع خواهد بود. دوم، کمبود ترجمههای معتبر و منقّح است. در حالیکه در جهان عرب، مترجمانی چون جورج طرابیشی و محمد عابد الجابری توانستند پلهایی میان سنت فکری عربی و تفکر غربی بسازند، در ایران اغلب با ترجمههایی شتابزده و گاه نارسا مواجهیم. سوم، ساختار آموزشی ما بیش از آنکه بر تأمل و تفکر تکیه کند، درگیر مدرکگرایی و آموزش انبوه است.
افزون بر اینها، نوعی سوءتفاهم فرهنگی نسبت به مفهوم «کلاسیک» نیز وجود دارد. گاه گمان میرود که متون کلاسیک اموری مربوط به گذشتهاند و نباید درگیر مسائل امروز شد. بسیاری از بحرانهای معاصر در بستری از مفاهیم شکل گرفتهاند که ریشه در آن متون دارند. بدون خواندن هابز، نمیتوان عمق بحث درباره قدرت سیاسی را فهمید؛ بدون مارکس، نمیتوان معنای عدالت اجتماعی را دریافت؛ بدون فروید، تبیین ناخودآگاه فرهنگی بیمعناست.
بازگشت به متون کلاسیک، به معنای تکرار گذشته نیست؛ بلکه تمرینی است برای اندیشیدن در بستر تاریخی، برای تمرین تفکر انتقادی، و برای پرورش گفتوگویی زنده با سنت. آنگونه که پل ریکور تأکید میکرد، فهم یک متن، تنها از دل تفسیر مکرر آن ممکن است؛ و هر تفسیر، دری است به افق جدیدی از معنا. اگر دانشگاههای ایران بخواهند از مصرفکنندهی نظریههای غربی به تولیدکنندهی معنا بدل شوند، راهی جز بازگشت به سنت کلاسیک علوم انسانی ندارند. این بازگشت، نه از سر نوستالژی، بلکه از سر ضرورت است؛ ضرورتی برای اندیشیدن، برای آموختن چگونه خواندن، و برای ساختن آیندهای که ریشه در فهم گذشته دارد.